پرواز من

بازدید :137
پنجشنبه 18 دی 1393زمان :18:43
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سلام. این آغازی برای شروع کتابم هست. لطفا با نظرات و پیشنهادتون منو تو این مسیر راهنمایی کنید. روان بودن داستان. تصویر سازی ذهنی. هیجان.

ممنون از شما.


گروهی که 2 سال من رو تحت نظر داشت ، امروز تبدیل به بزرگترین کابوس زندگی من شد.

جایی برای فرار نداشتم. رئیس گروه ، کسی که هیچوقت لبخند به لب نداشت و سیگار از لبش نمی افتاد داشت من رو تعقیب میکرد. به آخرین کوچه ای که توی خیابون دیدم رفتم تا شاید بتونم از دستش فرار کنم. دیدم انتهای کوچه به یه کوچه ی باریک راه داره. با تمام وجود سمت اون کوچه رفتم و خوشحال بودم که تونستم از دستش فرار کنم که ناگهان دیدم چیزی جز یه دیوار آجری ته کوچه نیست. برگشتم که از یه راه دیگه برم که دیدم مردی که پالتوی خاکستری پوشیده و از زیر کلاهش فقط نور سیگارش پیداست داره با قدم های آروم سمت من میاد. امروز نا امیدی رو لمس کردم.. چشمام همه جا رو تار میدید.. فقط میتونستم هفت تیری که از جیبش درآورد و سمت من نشونه گرفت رو تشخیص بدم. لبخند مرموزی که به چهره داشت رو دیدم که گفت : « بهت گفتم الکی خودتو خسته نکن ، جایی نیست بتونی از چشم من پنهون بشی.. » و لحظه ای بعد ، ماشه ی هفت تیری که به طرف صورتم گرفته بود رو کشید...

..

..

..

6 سال قبل...

...

من « شاهین پارسا » هستم. 18 سالمه. توی عکاسی کار میکنم. تومقطع دبیرستان ترک تحصیل کردم. زندگیم روزمره اس. با طلوع خورشید بیدار میشم و آماده رفتن به محل کار میشم. شبا هم چیزی جز خستگی ندارم. پدرم تو یه رستوران مشغوله و قراره تا 2 سال دیگه بازنشسته بشه. یه برادر و خواهر دارم که سر زندگی خودشون هستن. وضع مالی خوبی نداریم. فقط درحد گذران زندگی. تیپ ظاهریم معمولیه. معمولا رنگ های تیره میپوشم. موسیقی ملایم گوش میدم. دوستای زیادی ندارم. شبا هم که میرم خونه معمولا همه ی وقتم رو توی اتاق ، تنها و توی سکوت میگذرونم. بخاطر شغلم هرروز با آدمای مختلفی روبرو میشم. با فرهنگ ها و طبقه های مختلف جامعه. زندگی من یه مسیر عادی رو طی نکرده. شانس داشتن خیلی چیزا رو تابحال از دست دادم. اما خب... حداقل میدونم هنوز از خیلی ها اوضاع بهتری دارم !

مسیر تازه

یه روز صبح ، یکی از مشتری های جدیدمون نیم ساعتی طول کشید تا کارش آماده بشه. از این فرصت استفاده کردیم و یه گپی با هم زدیم. از نوع برخورد و لحن حرفاش مشخص بود آدم فهمیده و پر باریه. بنظرم حدود 35 سالش بود. خلاصه حرفامون هم این بود که داشت نصیحتم میکرد که درسم رو ادامه بدم و یه سری بحث درمورد سبک زندگی آدما. کارش که آماده شد برای راهنمایی های بعدی شماره اش رو گرفتم و خداحافظی کردیم و رفت.

دو سه هفته بعد باهاش تماس گرفتم و توی باشگاه ورزشی قرار گذاشتیم. بعد از کارم رفتم ببینمش. با یه صورت خندون اومد استقبالم و پر انرژی شروع کرد :

- سلام جوون ! حالت چطوره ؟

- سلام.. ممنون خوبم.. شما خوبین ؟

- خداروشکر خوبم. دیر زنگ زدی بهم !

- درگیر کار های شخصی بودم. مزاحم نشدم که ؟

- نه دیگه کارم تموم شده. صبر کن آماده شم بریم یه قدمی بزنیم.

تا نصفه های راه مسیرمون یکی بود . از فرصت استفاده کردیم و شروع به گپ زدن کردیم. خیلی خوش صحبت بود. از نوع رفتارش خیلی خوشم اومد. شروع کردیم از کارهای روزانه حرف زدن . بعد حرف از درس من شد که بهم گفت :

- چرا درسات رو ادامه نمیدی ؟

- علاقه ای به درس ندارم. آخرش که چی؟ کارم رو دارم دیگه.

- فکر نمیکنی اگه مدرک تحصیلی مناسبی داشته باشی ممکنه جای بهتری مشغول باشی ؟

- علاقه ای به درس خوندن ندارم. همون سال اول هم به زور خوندم. وقتی خواستم از مدرسه بزنم بیرون تصمیم گرفتم اجازه ندم درس جلوی پیشرفتم رو بگیره. تصمیم گرفتم هرچی که احتیاج دارم رو آزاد یاد بگیرم.

- حرفات درست ، اما اگه هرچقدرم توی تخصصت حرفه ای باشی اگه مدرکشو نداشته باشی بیشتر جاها قبولت نمیکنن. مجبوری با همین شرایط فعلیت یه جا مشغول بشی.

- نمیدونم.. فعلا که همچین تصمیمی ندارم.. تا ببینم بعدا چی پیش میاد.

- مسیرمون اینجا جدا میشه. خیلی خوشحال شدم دیدمت. باهام در تماس باش.

- حتما. منم همینطور. راستی اسمتون رو فراموش کردم...

- « پاک نژاد »

- خیلی خوشحال شدم آقای « پاک نژاد » ، شبتون بخیر...

- منم همینطور ، شبت بخیر آقا شاهین...

آقای پاک نژاد علاوه بر مشاوره ، به مربی گری ورزش های رزمی هم مشغول بود. البته طبق چیزایی که از حرفاش فهمیدم بیشترین فعالیتش مطالعه بود. کاملا مشخص بود این موضوع قسمتی از زندگیش بود. ورزش رو برای تعادل روحی و فکری انجام میداد و مشاوره رو وظیفه ی خودش میدونست. معتقد بود کسی که دارای علم و دانش هست فقط زمانی مفید خواهد بود که برای کمک به دیگران ازش استفاده بشه. این عقیده اش باعث میشد وقتی کنارشم احساس آرامش خاصی داشته باشم. آرامشی که ... سالها دنبالش بودم ...

شب طولانی

از موقعی که یادم میاد ، همیشه بحث و دعوا تو خونه ی ما بود. بچه ای که 4 سال بیشتر نداره یقیناً به تنها چیزی که احتیاج داره محبت و آرامش هست. اما چیزی که نصیب من شد چیزی غیر از این بود... زندگی پدر و مادر من تا جایی که یادم میاد فقط تحمل بوده. نشانی از عشق و محبت نبوده. بخاطر وضعیت خاص خانواده ام ، از همون بچگیم ترسی در من شکل گرفت و روز به روز با من رشد کرد و جزئی از وجودم شد. ترس از دست دادن عزیزانم ، ترس از تنهایی ، ترس از آینده... از همونجا بود که زندگی من از مسیر طبیعی خارج شد. از همون سنین کودکی بود که دچار بیماری صرع شدم. چیزی که باعث میشد هر روز ، چندین بار بیهوش بشم و با خطراتی که ممکن بود برام پیش بیاد دست و پنجه نرم کنم. دیگه نمیتونستم زیاد از خونه بیرون برم که یه وقت دچار حمله تشنج نشم و اتفاقی نیافته. چند بار وقتی درحال برگشتن به خونه بودم بخاطر این موضوع روی زمین افتاده بودم و سرم شکسته بود. مجبور بودم توی خونه بمونم. خونه ای که ... رنگ و بوی خونه نمیداد...

تحمل این وضع واقعاً غیر ممکن بود. من هیچوقت طعم گرما و محبت خانواده رو نچشیدم. کاملا بی احساس و سرد بودم. اما چاره ای نداشتم جز اینکه تا وقتی بتونم مستقل بشم با این شرایط بسازم.

بیماری من سالها ادامه داشت و محدودیت هایی برای من بوجود آورده بود که از خیلی فعالیت ها جلوگیری میکرد. نمیتونستم توی آب شنا کنم ، چون اگر دچار حمله صرع میشدم احتمال خفگی و مرگم توی آب بود. نمیتونستم کوه نوردی کنم ، بخاطر اینکه احتمال سقوطم خیلی زیاد بود. فکر رانندگی هم از سرم بیرون کرده بودم چون دوس نداشتم یه لحظه بیهوش شم و وقتی به هوش میام ببینم باعث مرگ کسی شدم. اما... « زیبا ترین قسمت زندگی ، غیر قابل پیش بینی بودنشه... »

قدم اول

آقای پاک نژاد من رو به باشگاهش دعوت کرد و خواست فقط نرمش هاشون رو انجام بدم. خب منم بار اولم بود که سراغ ورزش میرفتم و استرس و هیجان داشتم. چند جلسه که گذشت ایشون به من گفت که دیگه به مصرف قرص هایی که برای بیماریم استفاده میکنم ادامه ندم. من با نظرش مخالفت کردم و گفتم دیگه از اون حالت ها خسته شدم و نمیخوام دوباره حمله های تشنجم برگرده. اما اون توی حرفی که بهم زده بود پافشاری کرد و بهم اطمینان داد تا زمانی که همراهش هستم همچین اتفاقی نمیافته. بهش اطمینان کردم و تصمیم گرفتم مصرف قرص هام رو یه مدتی بذارم کنار. چند ماهی گذشت و اثری از بیماریم ندیدم. طی این مدت بخاطر حرکات ورزشی نشاط خوبی هم پیدا کرده بودم. درواقع تنها قسمت لذتبخش زندگیم همون لحظه هایی بود که پیش استادم آقای پاک نژاد بودم.

درباره سلامتیم خیلی کنجکاو شده بودم و یه شب بهش گفتم :

- چرا این همه سال مجبور به مصرف قرص بودم اما اثر خاصی نداشت ، اما از وقتی ورزش رو شروع کردم دیگه اون حالت ها بهم دست نمیده ؟

- بدن انسان موقع ورزش کردن هورمون هایی ترشح میکنه که باعث از بین رفتن بیماری میشه . بخاطر همینه که دیگه احتیاجی به مصرف قرص نداری.

- بیماری هایی مثل ایدز و سرطان هم بوسیله ی ورزش قابل درمان هستن؟

- بدن انسان کارهایی میتونه انجام بده که حتی فکرشم نمیشه کرد...

بنظرم این جمله اش جوابی فراتر از چیزی بود که من انتظار داشتم. نمیدونم منظورش دقیقا چی بود یا چرا مجهول جوابم رو داد. امیدوار بودم بزودی متوجه بشم...


اطلاعات کاربری
نام کاربری :
رمز عبور :
آرشیو
خبر نامه


معرفی وبلاگ به یک دوست


ایمیل شما :

ایمیل دوست شما :



آمار سایت
  • کل مطالب : 2
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3
  • بازدید ماه : 3
  • بازدید سال : 29
  • بازدید کلی : 2364
کدهای اختصاصی